حرف دل با علی ابن موسی الرضا ...
چند لحظه بیشتر تا اذان صبح باقی نیست. صحن خلوته خلوت خلوت .
یه زائر تنها نجوا می كنه ، یكی دیگه هم یه گوشه نماز می خونه ، نسیم خنك همه فضای صحن را به هم وصل می كنه .
عطر نماز با ذكر و نجوا كه با هم مخلوط می شه ، یه صدایی صدای گریه ای ، نه ، ناله ای بلند می شه. همون جا نشسته ، سرش پایینه ، خودشه .
دل ، یه دل خسته ، یه دل شكسته ، غریب و تنها شروع می كنه به حرف زدن . صدای ناله اون توی صحن خلوت می پیچه .
( آره ، می دونم كه بین همه دل ها من از همه سیاه ترم ، پوسیده ترم ، از بی آبرویی خجالت می كشم سرم را بالا بگیرم . می دونم خیلی حقیرتر از اون هستم كه باهات حرف بزنم. جسارت كردم و اومدم پیشت . می دونم خیلی بزرگی ، مهربونی ، پر از رحمتی و به حرف های من گوش می دی. همین قدر برای من كافیه . دیگه داشتم خفه می شدم ، این تنها راهی بود كه داشتم . تو من را خوب می شناسی . واسه همین مطمئنم نمی تونم بهت دروغ بگم. یادته وقتی به دنیا اومدم چقدر قرمز و قشنگ بودم .
خدا بهم گفت : دل تو مال منه ، تو پاكی ، پر از نوری ، مطهری ، مقدسی . برو و همه را به یاد من بینداز . برو و مواظب عقل ، گوش ، چشم ، زبان و دست و ... باش . برونگهبان حرم باش . وقتی رفتم صدام زد و گفت : دل ! یادت نره ، وقتی بر می گردی باید پر از عشق باشی . فقط عشق .
من شاد بودم ، قرمز بودم ، به همه می گفتم دوستتون دارم . به همه می گفتم بفرمایید بیایید تو . روزها یك به یك برای من می گذشت . اما انگار خوشی ها دوام نداشت . یك روز یك دسته مهمان اومدند . نمی دونستم كی اند و چی اند . باهاشون دوست شدم . اون ها مریض بودند . اما من مواظبشون نبودم . با دست های كثیفشون روی دیوارام یادگاری می نوشتند . هر روز كه می گذشت مهمان ها سیاه تر و كثیف تر می شدند . مهمانی ها ادامه داشت . كم كم من هم مریض شدم . دور و برم پر شد از دلهای مریض . كاشكی می دونستم این مهمان ها از كجا می یان و چرا مریض اند . اصلاً نمی دونم چرا اومدند توی حریم من . توی حریم پاك خدا .
دل های سلیم بهم گفتند پرهیز كن . گفتم اشكال نداره ، خودم خوب می شم . حالم بدتر شد . بدی ها اومدند تو و در را پشت سر خودشون بستند . همه درها را بستند . قفلشون كردند . كلید اون را پیدا نكردم . یادته گفته بودی اگه نیكوكار باشم ، اگه همه را دوست داشته باشم ، اگه به كسی اخم نكنم ، خدا من را دوست داره . اما من یادم رفت . وای به حالم كه همه دل ها را از خودم رنجوندم .. وای به حال من كه خودم را اسیر كردم . هر روز سیاه تر می شدم ، ناخوش تر می شدم ، دردم می گرفت ، اما به فكر خودم نبودم ، به فكر هیچ كس دیگر هم نبودم .
یه شب خواب خدا را دیدم ، اومده بود سراغم . بهم گفت : دل! داری چیكار می كنی ؟ تو مال منی . من دوست دارم . كجا داری می ری ؟ مگه نمی خوای یه روز برگردی ؟ یه نگاه به خودت بنداز ، تو كه اینطوری نبودی . چرا به خودت سر نمی زنی ؟
از خواب بیدار شدم . گرفته شدم . دلم برای خودم سوخت . یاد قدیم ها افتادم . گفتم بر می گردم . اما دست و پام گیر بود . زنجیرم كرده بودند . قفل ها آهنی بود و سنگین . من كلید نداشتم . یاد دسته كلید افتادم . همون دسته كلید كه خدا گفته بود هروقت قفل شدی با كلیدهای اون قفل ها را با كن . اما من گمش كرده بودم ، من دسته كلیدهام را فروخته بودم . باید یه كاری می كردم . رفتم سراغ چشم . بهش گفتم : بسه دیگه ، دیگه نمی خوام باهات باشم . خواهش می كنم هر چیزی را نبین . بهم پوزخند زد و گفت : دل بیچاره! دیگه دیره . اون ها سیاهت كردند . بهت قفل زدند . حالام كه رهات كردند . دیگه دیر شده . تو تنها موندی!
بغض كردم . رفتم پیش گوش . صدام را نمی شنید . هر چی فریاد زدم نشنید . داد زدم : گوش بسه دیگه . نمی خوام بشنوم . بهم گفت : خیلی گوش خراش شدی . حرف نزن . عصبانی شدم .
رفتم پیش زبان . كر شدم ، یه لحظه استراحت نمی كرد. گفتم : زبون می شه ساكت باشی ؟ بسه دیگه ، چقدر دروغ می گی ، غیبت نكن ، جواب خدا را چی می خوای بدی ؟ بهم گفت : تو اگه بیل زنی ، زمین خودت را شخم بزن . یه نگاه به خودت بنداز . پر از كینه ای ، پر از نفاق ، بخیلی ، حسودی و ... . گفتم : بیهوده نگو ، مؤدب باش . گفت : من را نصیحت نكن ، افسار من دیگه دست تو نیست . درمانده شدم .
رفتم پیش دست . بهش گفتم : تو با من باش ، دزدی نكن ، خیر باش ، نیكی كن ، صدقه بده. گفت : بهت نمی یاد . من كار خوب بلد نیستم . گفتم : خدا دوستت داره ، بیا و برگرد ، بدی ها را بگذار كنار . گفت : من بد نیستم . هر كاری كردم ، من نبودم . تو بودی ، تو كردی .
كسی باهام نبود . ترك خوردم . شكستم . باهاشون قهر كردم . با خودم و خدا هم .
گفتم : خدا! اگه من را دوست داشتی اینجا نمی فرستادیم . سر راهم دوستای خوب می گذاشتی . منتظرم می موندی.
صدایی گفت : من بودم ، من گفتم . تو ندیدی ، تو نشنیدی ، تو نخواستی .
توجه نكردم . رفتم توی سطل پر از روغن سیاه ، پر از كثیفی ، پر از لجن . دیگه پیشه ام شده بود مردم آزاری . صبح به صبح می رفتم قفل و زنجیر برای خودم می خریدم و شب به شب می شمردمشون .
اما من تنها نبودم . كنار من و قلب های مریض ، اون دورترها قلب های دیگه ای هم بود ، قلب های قرمز و سالم ، قلب های پاك . اون ها را كه می دیدم حسودیم می شد . می خواستم اون ها هم مریض بشند . رفتم سراغشون ، بهشون سنگ زدم ، اذیتشون كردم ... اما اون ها بهم لبخند می زدند .
چی شنیدم ؟ اون ها گفتند : من را دوست دارند . مدت ها بود این حرف ها را نشنیده بودم . عشق ...
وای ، من با خودم چیكار كرده بودم ؟ چی بودم ، چی شدم ؟
می شنیدم خدا هم بهم می گفت : دل برگرد . روح پاك من برگرد . سفید برگرد . تو خوشبویی . رنگ ایمانی . برگرد .
زنگ زده بودم . گفتم : آخه چطوری ؟ با چه رویی ؟
قلب های سلیم بهم گفتند : تو دسته كلیدت را گم كردی اما شاه كلید كه هست . شاه كلید را بگیر و قفلت را باز كن . شاه كلید را كه گرفتم ، توش عكس یه گنبد بود ، یه گنبد زرد ، یه پنجره فولاد ، یه عالمه دخیل و یه صدا ...! كه می گفت : تو یه زائری! برو .
این شد كه بارم را بستم اومدم اینجا . شاه كلید من! امام مهربون من! می دونم كه صدام را می شنوی . خیلی شرمنده ام . نمی تونم سرم را بالا بگیرم . ببین چطور تنها شدم . من موندم با این قفل های سرد و آهنی . گفته بودی به همه یه جور نگاه می كنی . گفته بودی اگه دلت شكست ، گریه ات گرفت ، مطمئن باش من باهاتم . حالا خیلی آرومم . چون می دونم دیگه تنها نیستم . تو با منی . حرفام دیگه تموم شده . فقط ته حرفم می خوام بگم : بیا ، حساب من اینه . حالا تو را به خدا ، به حق همه دل های پاك ، ضامنم بشو . قول می دم دیگه شرمندتون نكنم . قول می دم دیگه هر كسی را وارد حرم امن خدا نكنم . قفلام كه باز بشه ، سیاهی های صورتم كه بره ، پاك كه شدم ، فقط می شم خونه عشق ...
امام من! رئوف من! كلید همه قفل های بسته من! اگه قفل پاهام را باز كنی تا آخر عمر غلامتم . )
توی همین حال و هوا بود كه دل خوابش برد . توی صحن دیگه هیچ كس نبود . فقط دل بود . دل مجروح .
شاه كلید اومد . همون امام رئوف . اومد همه قفل هاشو باز كرد . دستی به سر و روش كشید . پاك و تمیزش كرد . پیش خدا براش دعا كرد . خیلی دعا كرد .
صدای اذان توی صحن پیچید : الله الكبر ، الله الكبر.
دل یهو از خواب بیدار شد . سبك شده بود . خالی شده بود . دیگه قفلی به پاش نبود . صورتش پاك و پر از نور شده بود . از شادی گریه اش گرفت . یه نگاه به گنبد طلایی انداخت .
گفت : امام رضا! امام رضا! حقا كه شاه كلیدی . شاه كلید همه قفل ها . برای همه دل ها . قول می دم از این به بعد خیلی مواظب خودم باشم . قول می دم امانت دار خوبی باشم .
صدا اومد :اشهد ان محمداَ رسول الله ... دل ساكت شد . با تمام وجودش فریاد زد : درود باد بر پیامبر و خاندان پاك و مطهر او ...........
56747 بازدید
26 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
67 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian